داستان کودک | ماجرای عینک جادویی
  • کد مطالب: ۱۷۷۳۴۹
  • /
  • ۲۸ شهريور‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۳:۳۸

داستان کودک | ماجرای عینک جادویی

 از مدتی پیش کمتر کارتون می‌دیـــدم. تمــاشـــای تلویزیون با آن تصاویر تار و کدر خسته‌ام می‌کرد.

از مدتی پیش کمتر کارتون می‌دیـــدم. تمــاشـــای تلویزیون با آن تصاویر تار و کدر خسته‌ام می‌کرد. آن روز هم مامان برای چندمین مرتبه گفت: «چرا جلو تلویزیون می‌ایستی؟ بیا عقب‌تر بنشین!»

برگشتم و لبه‌ی مبل نشستم، اما چند دقیقه بعد، بدون اینکه بفهمم، دوباره جلو تلویزیون ایستاده بودم. با صدای بلند بابا به خودم آمدم: «باباجان، چند بار باید یک حرفو بزنم؟ بیا عقب! چشمت ضعیف می‌شه. جلو بقیه رو هم گرفته‌ای. هیچ‌چی نمی‌بینیم!»

باز هم بی‌صدا برگشتم. دوست داشتم نزدیک‌تر بروم تا کارتونم را بهتر ببینم اما به‌خاطر مامان و بابا و از ترس اینکه چشمم آسیب ببیند، همان‌جا نشستم.

چند دقیقه بعد هم با بی‌حوصلگی به اتاقم رفتم و شروع کردم به بازی با تبلتم. مامان باز هم گفت: «این‌قدر سرت را در آن تبلت فرو نکن! چشم‌هات ضعیف می‌شن، اون‌وقت باید عینک بزنی‌ ها!» گفتم: «مامان، لطفا! فقط چند دقیقه.»

از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، مامان در حال سرخ کردن سیب‌زمینی بود. چند برش از سیب‌زمینی‌ها را در بشقاب کوچکی گذاشت و به دستم داد و با مهربانی گفت: «مهرداد جان، وقتی کارتون نگاه می‌کنی حتما باید فاصله‌ات را با تلویزیون حفظ کنی!

بازی کردن با گوشی و تبلت هم زیادش خوب نیست. حتی هنگام خواندن کتاب و درس هم باید نور و فاصله‌ی چشمت رو با کتاب تنظیم کنی تا چشم‌های زیبات آسیب نبینن. یکی از راه‌های شکر نعمت‌های خدا مراقبت و حفظ اون‌هاست.»

همان‌طور که مشغول خوردن سیب‌زمینی‌های سرخ‌کرده‌ام بودم فکر کردم: «خب، هر کسی از یک فاصله‌ای بهتر می‌بیند. چرا مامان و بابا اصرار دارند تلویزیون را حتما از دومتری تماشا کنیم؟!»

کار آشپزی مامان که تمام شد، برای اینکه مرا از تبلت‌بازی دور نگه دارد، پیشنهاد داد با هم به پارک سر کوچه برویم. با خوش‌حالی حاضر شدم و راه افتادیم. مهدی، پسر همسایه، با پسری هم‌سن‌وسالش چند متری دورتر از در خانه ما لبه‌ی جدول نشسته بودند.

مهدی مرا که دید، پرسید: «مهرداد، نمی‌آیی بازی کنیم؟!» گفتم: «با مامانم می‌رم پارک. اگه دوست داری، تو هم اجازه بگیر و با ما بیا.» گفت: «نه، پارک نمی‌آم.»

من هم از پسری که کنارش بود پرسیدم: «امیر، تو هم نمی‌آی؟!» که مهدی خندید و گفت: «امیر دیگه کیه!» خجالت کشیدم و پشت مامان راه افتادم. مامان با تعجب گفت: «نفهمیدی امیر نیست؟!» گفتم: «نه، آخه ماسک داشت.»

ماجرای ایستادن من جلو تلویزیون به فاصله نیم‌متری و ناراحتی مامان و بابا از این کارم چند مرتبه دیگر هم تکرار شد تا اینکه یک روز مامان از من خواست کنارش روی مبل بنشینم و با هم کارتون ببینیم و پف‌فیل بخوریم.

یکباره مامان از من خواست عددی را روی صفحه‌ی تلویزیون بخوانم. بلند شدم و رفتم جلو و گفتم: «۲۲.»

فردای آن روز، مامان از چشم‌پزشکی برایم وقت گرفت و با آرامش برایم توضیح داد که ممکن است چشم‌هایم ضعیف شده باشند و مجبور به استفاده از عینک شوم.

البته کمی هم بابت استفاده‌ی زیاد از گوشی و تبلت که باعث این مشکل شده بود سرزنشم کرد اما من فقط باید نزدیک‌تر می‌رفتم تا چیزی را ببینم. چرا عینک؟!

از همان موقع دلهره‌هایم شروع شد. اگر بچه‌ها در مدرسه مرا مسخره کنند و بگویند: «چهارچشم، اگـــه دمـــاغ نداشـــتی عینــکـــت رو کــجـــا می‌ذاشتی؟!»

یا ترس از اولین ورود به کلاس با عینک و صدای قهقهه‌ی بچه‌ها که «چهارچشم وارد می‌شود!»، ترس از گم شدن، افتادن یا شکستن عینک در زنگ تفریح یا ورزش، نگرانی بابت قیافه‌ی جدیدم با عینک و زشت شدنم و هزار موضوع دیگر ذهنم را مشغول کرده بود.

خیلی ترسناک بود. چه‌کار باید می‌کردم؟!

وقتی دکتر چشمم را معاینه کرد فهمیدم که حق با مامان است و من از این به بعد باید عینک بزنم.

بالأخره روزش رسید و عینک را روی چشمم گذاشتم. دنیا یکباره رنگ باز کرد. نوشته‌های روی تخته‌ی کلاس و لامپ‌های توی خیابان که فقط یک گلوله نور بودند حالا واضح دیده می‌شدند.

دلم می‌خواست همه‌ی کارتون‌هایم را دوباره تماشا کنم. از همه بهتر اینکه همه، حتی بچه‌های کلاس، می‌گفتند با عینک مثل دانشمندها و خیلی قشنگ شده‌ام.

دکتر هم گفت عینکم مناسب صورتم است و مشکلی در رشد آن پیش نمی‌آید. حالا من و عینک جادویی‌ام با هم حال خوبی داریم و خیالم راحت است که جای نگرانی نیست.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.